قلم که دست میگیرم عاجز میشوم از نوشتن.
نمیدانم چرا ولی میترسم باز یاد لحظه های خیس تنهایی میافتم
وباخودم میگم چه کردم که چنینم
نکند سرنوشت من را باید از سر,نوشت
ولی نه من خود به خودم بد کردم
اگر لحظه ای باتو بودم دگر دلتنگ نمیشدم
دلگیریی دیگر نبود
حتی غصه نمیخوردم چون غصه نیست
توکه باشی حتی دردهم نیست
چون تو همه چیزی
همه چیز
معبود من
مرا ببخش اگر گهگاهی ناشکریم باعث رنجش تو شدم
آدمم و کوته بین
تنهاییم نگذار بزرگترین آرامبخش وجود من
دوستت دارم خدایا
خدای من ... هیچ کس نمی شناسد ... من هم ادعایی ندارم ... فقط دوستت دارم
سلام
چقدر ساده وروان وزیبا با خدا حرف زدی
خیلی به دلم نشست
آفرین
مانا باشی و نویسا
Besiar ziba va dos dashtanie karet...
Link shodi dos dashti manam link kon
movafagh bashi
چقدر سخت است وقتی چهار دیواری دور خودت میسازی ...
که هیچ کس نتواند در خلوتت پا بگذارد ...
سر به سرت بگذارد ...
اما تا به خودت می آیی !
میبینی یک نفر با تو این چهار دیواری را ساخته...
و خودش هم کنار توست ...
پشت دیوار...
یاد گرفتـــه ام
انسان مدرنـــی باشــــم
و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
بـه جای بغـــــض و اشــــک
تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه
هوای بـــد ایــن روزهــا
آدم را افســــــــرده میکنـد
گاهی دلم از سن و سالم می گیرد
میخواهم کودک باشم
کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی