بازم به اسمون بی کران که سیاهی اون بانور ستاره ها و روشنایی مهتاب پوشیده شده بود و زیبایی خاصی بهش بخشیده بود خیره شدم.
شروع کردم به درد دل با خدا مثل همیشه هروزو هر شب.
خدایا دلم گرفته الان بازم میگ این بنده روببین هر وقت دلگیر میشه می یاد سراغ من ولی نه خدا جون امشب بیشتر از هر وقت دلم هوای حضورت تو وجود کهنم رو داره.
دلم میخواد مثل یه بچه کوچولنو بشم وبغلم کنی ودست نوازش بکشی رو سرم وبرام لالایی بخونی وبگی چقدر بی تابی میکنیک نترس جایی قرارنیست بری اینجاپیش خودم میمونی دیگه قرار نیست برگردی پیش اون ادمای که یتورو اذیت میکنن تو پیش من میمونی مطمئن باش.
حضورمو کنارت حس کن .
اون لحظه است که خودمو خوشبخترین ادم زمین حس میکنم
چون تو رو دارم.
تویی که تمام هستی ازتوسرچشمه گرفته و اونوقت که دیگه حتی سرکش ترین طوفان ها با وجودبودنت ساقه وجودم رو خم نمیکنه.
خدایا دوستت دارم
یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دوره گرد.
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست.
«اول سال است؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از آن خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود
باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
خواهرم بی روسری بیرون دوید.
آی آقا ! سفره خالی می خرید؟
ماچون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهش اما ...آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون
نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر
که هر چه کرد او کرد...
معشوقی از عاشق پرسید من قشنگم؟
عاشق جواب داد :نه
پرسید دلت می خواهد با من باشی؟
گفت:نه
پرسید اگر ترکت کنم گریه می کنی؟
گفت :نه
معشوق با چشمانی پر از اشک میخواست عاشق را ترک کند که دست معشوق را گرفت و گفت:
قشنگ نیستی .....زیبایی
نمی خوام با تو باشم....نیاز دارم با تو باشم